کد مطلب:314249 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:289

قمر بنی هاشم و قبرستان بقیع
«پدر پدر عباس نیست؟»

علی علیه السلام از جا برخاست. فاطمه علیهاالسلام شوریده، حال، به حضرت حسن مجتبی علیه السلام خیره شد. مروارید اشك، دانه دانه از صدف چشمانش بر چهره اش فرو غلتید. قامتش بی اختیار تا شد و در همان جا روی زمین نشسته و سرش را پایین انداخت.

تمام كوچه های شهر مدینه را زیر پا گذاشتند. از حضرت عباس علیه السلام خبری نبود جوانان بنی هاشم - دختر و پسر - هر یك چراغی در دست همه جا را جستجو كردند بی فایده بود. هیچ كس نمی دانست این نوجوان ده ساله كجا رفته است. اوضاع مدینه نگران كننده بود آشوبگران در جای جای شهر دیده می شدند، و سربازان خلیفه، هر حركتی را زیر نظر داشتند. خبر رسیده بود كه سپاه معاویه برای یاری عثمان و نجاتش از دست مخالفان مسلح و خشمگین اش به زودی به شهر خواهند رسید.

شب بود، غریبی خاندان علی علیه السلام، هیچ كس آن شب نمی دانست فاطمه كلابیه (ام البنین علیهاالسلام) چه می كشد، دو فرزند داشت: عباس جعفر و مدت ها بود كه او را فاطمه نمی خواندند و نام زیبای مادر پسران (ام البنین) را برای خویش برگزیده بود.

علی علیه السلام در حیاط ایستاده بود و به ماه می نگریست و آسمان پر ستاره فاطمه علیهاالسلام فرزندم عباس را دریارب علی علیه السلام برگشت گفته بود كه كسی ام البنین را فاطمه نخواند. كسی در آن جا دیده نمی شد. صدای آشنا و دلنشین دوباره بر جانش نشست. علی علیه السلام امام حسین علیه السلام را صدا كرد.



[ صفحه 63]



حسین جان، آماده باش كه برویم برادرت عباس را بیابیم، امام حسین علیه السلام گفت: چشم پدر جان من حاضرم علی علیه السلام كیسه ی پر از نان و خرما را بر دوش گرفت. به سرعت از كوچه پس كوچه های مدینه گذشتند. قبرستان بقیع را در سكوتی دهشتناك در برابرشان قرار گرفته بود. باد زخمی لنگ لنگان می توفید و بر سر و روی آنها شلاق وار فرود می آورد.

علی و حسین علیهماالسلام آهسته آهسته، خود را نزدیك مزار غریب رساندند. نوجوانی آشفته با موهای خاك آلود بر مزار به خواب رفته بود. علی علیه السلام بی اختیار نشست و امام حسین علیه السلام نیز هر دو می گریستند یكی برای همسر و محبوب، دیگری برای مادری به لطافت صبح حضرت عباس علیه السلام چشمانش را گشود. پدر و برادر را در برابر خود دید سلام كرد. علی علیه السلام دست نوازش را بر سر عباس علیه السلام كشید و گفت:

«چرا نگفتی كه به بقیع می آیی؟ همه در خانه نگران تو هستند» آخر من می خواستم قبر فاطمه ی زهرا علیهاالسلام را زیارت كنم. می دیدم كه بعضی از شبها شما و حسن و حسین و زینب و ام كلثوم و عمویم عقیل علیهم السلام به اینجا می آیید. چند بار خواستم كه از شما اجازه بگیرم، گفتم شاید چون... چون پسر زهرا...».

و دیگر نتوانست چیزی بگوید و به سختی گریست. علی علیه السلام او را در آغوش گرفت. صدایی دلنشین، در گوش زمان پیچید.

«علی جان، فرزندم عباس را به تو می سپارم!» [1] .

بر رونق دین فزود عباس



سر تا به قدم همه ولایت

مجذوب حسین بود عباس



تا نغمه ان قطعتموا زد

گلبانگ ظفر سرود عباس



[ صفحه 64]



در محكمه ی قضاوت عشق

پرسند اگر كه بود عباس



آرد سر و چشم و دست خونین

بر همت خود شهود عباس



قامت به نماز عشق چون بست

بر رونق دین فزود عباس



اما زچه از قیام آمد

یك مرتبه در سجود عباس



شد وصل قیام بی ركوعش

بر سجده ی بی قعود عباس



گرآب نخورده بر لب آب

در روزه ی عشق بود عباس



نازم به چنین صلاة و صومی

كه این گونه دوا نمود عباس [2] .



بر شوكت ما فزود عباس



آئین قیام در ره حق

بر رهبر ما نمود عباس



بد رهبر عشق عاشقان را

در عشق خوش آزمود عباس



با دست یداللهی كه او راست

بر شوكت ما فزود عباس



آنجا كه ز پا فتاده بر خاك

آن گه كه به خون غنود عباس



می گفت سلام و از امامش

لبیك خدا شنود عباس



تا دیده شدش نشانه ی تیر

صد دیده به حق گشوده عباس



از غیرت و همتش روان كرد

دریا به كنار رود عباس [3] .




[1] فرصتي براي عشق داستان زندگي حضرت عباس عليه السلام، ص 35 اثر حسن جلالي عزيزيان.

[2] گلهاي اشك، ص 85.

[3] گلهاي اشك، ص 84.